هوش مصنوعی:
این متن شعری است که مفاهیم عمیق اخلاقی، عرفانی و فلسفی را بیان میکند. در این شعر، مفاهیمی مانند رحمت الهی، مبارزه با ظلم، اهمیت زاری و گریه برای جلب رحمت خداوند، و ارزش مردی و شجاعت در برابر مشکلات و دشمنان مطرح شده است. همچنین، تأکید بر این است که انسان باید از پستی و ضعف دوری کند و به سوی بلندیهای معنوی و عقلانی حرکت کند. شعر به موضوعاتی مانند عاقبتبینی، تواضع، و اهمیت یادگیری از استادان نیز اشاره میکند.
رده سنی:
16+
این متن حاوی مفاهیم عمیق و پیچیدهای است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. مفاهیم عرفانی و فلسفی مطرح شده در شعر ممکن است برای کودکان و نوجوانان زیر 16 سال قابل درک نباشد و نیاز به تفسیر و توضیح بیشتری داشته باشد.
بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اَژدَهایی خرس را دَر میکَشید
شیر مَردی رفت و فریادَش رَسید
شیر مَردانَند در عالَمْ مَدَد
آن زمان کَافْغانِ مَظْلومان رَسَد
بانگِ مَظْلومان زِ هر جا بِشْنَوند
آن طَرَف چون رَحمَتِ حَقْ میدَوَند
آن سُتونهایِ خَلَلهایِ جهان
آن طَبیبانِ مَرَضهایِ نَهان
مَحْضِ مِهْر و داوَریّ و رَحْمَتَند
هَمچو حَقْ بیعِلَّت و بیرَشْوَتَند
این چه یاری میکُنی یک بارگیش؟
گوید از بَهرِ غَم و بیچارگیش
مهربانی شُد شِکارِ شیرمَرد
در جهانْ دارو نَجویَد غیرِ دَرد
هر کجا دَردی، دَوا آنجا رَوَد
هر کجا پَستیست، آب آنجا رَوَد
آبِ رَحمَت بایَدَت، رو پَست شو
وانگَهانْ خور خَمْرِ رَحمَت، مَست شو
رَحمَت اَنْدر رَحمَت آمد تا به سَر
بر یکی رَحمَت فرو مآی پسر
چَرخ را در زیرِ پا آر ای شُجاع
بِشْنو از فَوْقِ فَلَک بانگِ سَماع
پنبهٔ وَسواس بیرون کُن زِ گوش
تا به گوشَت آید از گَردونْ خُروش
پاک کُن دو چَشم را از مویِ عَیْب
تا بِبینی باغ و سَروِسْتانِ غَیْب
دَفْع کُن از مَغز و از بینی زُکام
تا که ریحُ اللهْ دَرآیَد در مَشام
هیچ مَگْذار از تَب و صَفْرا اَثَر
تا بیابی از جهانْ طَعْمِ شِکَر
دارویِ مَردی کُن و عِنّین مَپویْ
تا بُرون آیند صد گون خوبرویْ
کُندهٔ تَن را زِ پایِ جانْ بِکَن
تا کُند جَوْلان به گِردَت اَنْجُمَن
غُلِّ بُخْل از دست و گَردن دور کُن
بَختِ نو دَریاب در چَرخِ کُهُن
وَرْ نمیتوانی، به کعبهیْ لُطْفْ پَر
عَرضه کُن بیچارگی بر چارهگَر
زاری و گریه قَوی سرمایهییست
رَحمَتِ کلّی قَویتَر دایهییست
دایه و مادر بَهانهجو بُوَد
تا که کِی آن طِفْلِ او گریان شود
طِفْلْ حاجاتِ شما را آفرید
تا بِنالید و شود شیرش پَدید
گفت اُدْعُوا اللهْ بیزاری مَباش
تا بِجوشَد شیرهایِ مِهْرهاش
هویْ هویِ باد و شیراَفْشانِ ابر
در غَمِ مایَند، یک ساعت تو صَبر
فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ بِشْنیدهیی
اَنْدرین پَستی چه بَر چَفْسیدهیی؟
ترس و نومیدیْت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول
هر نِدایی که تو را بالا کَشید
آن نِدا میدان که از بالا رَسید
هر نِدایی که تو را حِرصْ آوَرَد
بانگِ گُرگی دان که او مَردم دَرَد
این بُلندی نیست از رویِ مکان
این بُلندیهاست سویِ عقل و جان
هر سَبَب بالاتَر آمد از اَثَر
سنگ و آهن فایِق آمد بر شَرَر
آن فُلانی فَوْقِ آن سَرکَش نِشَست
گَرچه در صورت به پَهْلویَش نِشَست
فَوْقییی آن جاست از رویِ شَرَف
جایِ دور از صَدْر باشد مُسْتَخَف
سنگ و آهن زین جِهَت که سابِق است
در عَمَلْ فوقیِّ این دو لایِق است
وان شَرَر از رویِ مَقْصودیِّ خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اَوَّل و پایانْ شَرَر
لیکْ این هر دو تَنَند و جانْ شَرَر
در زمانْ شاخ از ثَمَر سابِقتَر است
در هُنرْ از شاخْ او فایِقتَر است
چون که مَقْصود از شَجَر آمد ثَمَر
پس ثَمَر اوَّل بُوَد، آخِر شَجَر
خِرس چون فریاد کرد از اَژدَها
شیرمَردی کرد از چَنگَش جُدا
حیلَت و مَردی به هم دادند پُشت
اَژدَها را او بِدین قُوَّت بِکُشت
اَژدَها را هست قُوَّت، حیله نیست
نیز فَوْقِ حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کَزْ کجا آمد؟ سویِ آغاز رو
هر چه در پَستیست آمد از عُلا
چَشم را سویِ بُلندی نِهْ هَلا
روشنی بَخشَد نَظَر اَنْدر عُلی
گَرچه اوَّل خیرگی آرَد بَلی
چَشم را در روشنایی خویْ کُن
گَر نه خُفّاشی، نَظَر آن سویْ کُن
عاقِبَتبینی نِشانِ نورِ توست
شَهْوتِ حالی حقیقت گورِ توست
عاقِبَتبینی که صد بازی بِدید
مِثْلِ آن نَبْوَد که یک بازی شَنید
زان یکی بازی چُنان مَغْرور شُد
کَزْ تکَبُّر زُاوسْتادان دور شُد
سامِریوار آن هُنر در خود چو دید
او زِ موسیٰ از تکَبُّر سَر کَشید
او زِ موسیٰ آن هُنر آموخته
وَزْ مُعَلِّم چَشم را بَر دوخته
لاجَرَم موسیٰ دِگَر بازی نِمود
تا که آن بازیّ و جانش را رُبود
ای بَسا دانش که اَنْدر سَر دَوَد
تا شود سَروَر بِدان، خودسَر رَوَد
سَر نخواهی که رَوَد؟ تو پایْ باش
در پَناهِ قُطْبِ صاحِبرای باش
گَرچه شاهی، خویشْ فَوْقِ او مَبین
گَرچه شَهْدی، جُز نَباتِ او مَچین
فکرِ تو نَقْش است و فکرِ اوست جان
نَقْد تو قَلْب است و نَقْدِ اوست کان
او تویی، خود را بِجو در اویِ او
کو و کو گو، فاخته شو سویِ او
وَرْ نخواهی خِدمَتِ اَبْنایِ جِنْس
در دَهانِ اَژدَهایی هَمچو خِرس
بوکْ اُستادی رَهانَد مَر تو را
وَزْ خَطَر بیرون کَشانَد مَر تو را
زارییی میکُن چو زورَت نیست، هین
چون که کوری، سَر مَکَش از راهبین
تو کَم از خرسی؟ نمینالی زِ دَرد؟
خِرس رَست از دَرد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگْ دل را موم کُن
نالۀ ما را خوش و مَرحوم کُن
شیر مَردی رفت و فریادَش رَسید
شیر مَردانَند در عالَمْ مَدَد
آن زمان کَافْغانِ مَظْلومان رَسَد
بانگِ مَظْلومان زِ هر جا بِشْنَوند
آن طَرَف چون رَحمَتِ حَقْ میدَوَند
آن سُتونهایِ خَلَلهایِ جهان
آن طَبیبانِ مَرَضهایِ نَهان
مَحْضِ مِهْر و داوَریّ و رَحْمَتَند
هَمچو حَقْ بیعِلَّت و بیرَشْوَتَند
این چه یاری میکُنی یک بارگیش؟
گوید از بَهرِ غَم و بیچارگیش
مهربانی شُد شِکارِ شیرمَرد
در جهانْ دارو نَجویَد غیرِ دَرد
هر کجا دَردی، دَوا آنجا رَوَد
هر کجا پَستیست، آب آنجا رَوَد
آبِ رَحمَت بایَدَت، رو پَست شو
وانگَهانْ خور خَمْرِ رَحمَت، مَست شو
رَحمَت اَنْدر رَحمَت آمد تا به سَر
بر یکی رَحمَت فرو مآی پسر
چَرخ را در زیرِ پا آر ای شُجاع
بِشْنو از فَوْقِ فَلَک بانگِ سَماع
پنبهٔ وَسواس بیرون کُن زِ گوش
تا به گوشَت آید از گَردونْ خُروش
پاک کُن دو چَشم را از مویِ عَیْب
تا بِبینی باغ و سَروِسْتانِ غَیْب
دَفْع کُن از مَغز و از بینی زُکام
تا که ریحُ اللهْ دَرآیَد در مَشام
هیچ مَگْذار از تَب و صَفْرا اَثَر
تا بیابی از جهانْ طَعْمِ شِکَر
دارویِ مَردی کُن و عِنّین مَپویْ
تا بُرون آیند صد گون خوبرویْ
کُندهٔ تَن را زِ پایِ جانْ بِکَن
تا کُند جَوْلان به گِردَت اَنْجُمَن
غُلِّ بُخْل از دست و گَردن دور کُن
بَختِ نو دَریاب در چَرخِ کُهُن
وَرْ نمیتوانی، به کعبهیْ لُطْفْ پَر
عَرضه کُن بیچارگی بر چارهگَر
زاری و گریه قَوی سرمایهییست
رَحمَتِ کلّی قَویتَر دایهییست
دایه و مادر بَهانهجو بُوَد
تا که کِی آن طِفْلِ او گریان شود
طِفْلْ حاجاتِ شما را آفرید
تا بِنالید و شود شیرش پَدید
گفت اُدْعُوا اللهْ بیزاری مَباش
تا بِجوشَد شیرهایِ مِهْرهاش
هویْ هویِ باد و شیراَفْشانِ ابر
در غَمِ مایَند، یک ساعت تو صَبر
فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ بِشْنیدهیی
اَنْدرین پَستی چه بَر چَفْسیدهیی؟
ترس و نومیدیْت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول
هر نِدایی که تو را بالا کَشید
آن نِدا میدان که از بالا رَسید
هر نِدایی که تو را حِرصْ آوَرَد
بانگِ گُرگی دان که او مَردم دَرَد
این بُلندی نیست از رویِ مکان
این بُلندیهاست سویِ عقل و جان
هر سَبَب بالاتَر آمد از اَثَر
سنگ و آهن فایِق آمد بر شَرَر
آن فُلانی فَوْقِ آن سَرکَش نِشَست
گَرچه در صورت به پَهْلویَش نِشَست
فَوْقییی آن جاست از رویِ شَرَف
جایِ دور از صَدْر باشد مُسْتَخَف
سنگ و آهن زین جِهَت که سابِق است
در عَمَلْ فوقیِّ این دو لایِق است
وان شَرَر از رویِ مَقْصودیِّ خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اَوَّل و پایانْ شَرَر
لیکْ این هر دو تَنَند و جانْ شَرَر
در زمانْ شاخ از ثَمَر سابِقتَر است
در هُنرْ از شاخْ او فایِقتَر است
چون که مَقْصود از شَجَر آمد ثَمَر
پس ثَمَر اوَّل بُوَد، آخِر شَجَر
خِرس چون فریاد کرد از اَژدَها
شیرمَردی کرد از چَنگَش جُدا
حیلَت و مَردی به هم دادند پُشت
اَژدَها را او بِدین قُوَّت بِکُشت
اَژدَها را هست قُوَّت، حیله نیست
نیز فَوْقِ حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کَزْ کجا آمد؟ سویِ آغاز رو
هر چه در پَستیست آمد از عُلا
چَشم را سویِ بُلندی نِهْ هَلا
روشنی بَخشَد نَظَر اَنْدر عُلی
گَرچه اوَّل خیرگی آرَد بَلی
چَشم را در روشنایی خویْ کُن
گَر نه خُفّاشی، نَظَر آن سویْ کُن
عاقِبَتبینی نِشانِ نورِ توست
شَهْوتِ حالی حقیقت گورِ توست
عاقِبَتبینی که صد بازی بِدید
مِثْلِ آن نَبْوَد که یک بازی شَنید
زان یکی بازی چُنان مَغْرور شُد
کَزْ تکَبُّر زُاوسْتادان دور شُد
سامِریوار آن هُنر در خود چو دید
او زِ موسیٰ از تکَبُّر سَر کَشید
او زِ موسیٰ آن هُنر آموخته
وَزْ مُعَلِّم چَشم را بَر دوخته
لاجَرَم موسیٰ دِگَر بازی نِمود
تا که آن بازیّ و جانش را رُبود
ای بَسا دانش که اَنْدر سَر دَوَد
تا شود سَروَر بِدان، خودسَر رَوَد
سَر نخواهی که رَوَد؟ تو پایْ باش
در پَناهِ قُطْبِ صاحِبرای باش
گَرچه شاهی، خویشْ فَوْقِ او مَبین
گَرچه شَهْدی، جُز نَباتِ او مَچین
فکرِ تو نَقْش است و فکرِ اوست جان
نَقْد تو قَلْب است و نَقْدِ اوست کان
او تویی، خود را بِجو در اویِ او
کو و کو گو، فاخته شو سویِ او
وَرْ نخواهی خِدمَتِ اَبْنایِ جِنْس
در دَهانِ اَژدَهایی هَمچو خِرس
بوکْ اُستادی رَهانَد مَر تو را
وَزْ خَطَر بیرون کَشانَد مَر تو را
زارییی میکُن چو زورَت نیست، هین
چون که کوری، سَر مَکَش از راهبین
تو کَم از خرسی؟ نمینالی زِ دَرد؟
خِرس رَست از دَرد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگْ دل را موم کُن
نالۀ ما را خوش و مَرحوم کُن
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۶۰
۱۱۱۷
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۹ - رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
گوهر بعدی:بخش ۴۱ - گفتن نابینای سایل کی دو کوری دارم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.