۶۶۲ بار خوانده شده

بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین

چون یکی حِسْ در رَوِش بُگْشاد بَند
ما بَقی حِس‌ها همه مُبْدَل شوند

چون یکی حِسْ غَیرِ مَحْسوسات دید
گشت غَیبی بر همه حِسْ‌ها پَدید

چون زِ جو جَست از گَله یک گوسفند
پَسْ پَیاپِی جُمله زان سو بَرجَهَند

گوسفندانِ حَواسَت را بِران
در چَرا، از اَخْرَجَ الْمَرْعیٰ چَران

تا در آن‌جا سُنبُل و رَیحان چَرَند
تا به گُلْزارِ حَقایق رَهْ بَرَند

هر حِسَت پیغامبرِ حِس‌ها شود
تا یَکایَک سویِ آن جَنَّت رَوَد

حِسّ‌ها با حِسِّ تو گویند راز
بی حَقیقت، بی‌زبان و بی‌مَجاز

کین حقیقت قابِل تأویل‌هاست
وین تَوَهُّم مایۀ تَخْییل‌هاست

آن حقیقت را که باشد از عِیان
هیچ تأویلی نَگُنجَد در میان

چون که هر حِسْ بَندهٔ حِسِّ تو شُد
مَر فَلَک‌ها را نباشد از تو بُد

چون که دَعوی‌یی رَوَد در مُلْکِ پوست
مَغزْ آنِ کی بُوَد؟ قِشْرْ آنِ اوست

چون تَنازُع دَرفُتَد در تَنگِ کاه
دانه آنِ کیست؟ آن را کُن نگاه

پَس فَلَکْ قِشْر است و نورِ روحْ مَغز
این پَدید است، آن خَفی، زین رو مَلَغْز

جسمْ ظاهر، روحْ مَخْفی آمده‌ست
جسمْ هَمچون آستین، جانْ هَمچو دست

بازْ عقل از روحْ مَخْفی‌تَر پَرَد
حِسّْ سویِ روحْ زوتَر رَهْ بَرَد

جُنبِشی بینی، بِدانی زنده است
این ندانی که زِ عقلْ آکَنده است

تا که جُنْبش‌های موزون سَر کُند
جُنْبشِ مِس را به دانش زَر کُند

زان مُناسِب آمدن اَفْعالِ دَست
فَهْم آید مَر تو را که عقلْ هست

روحِ وَحْی از عقلْ پنَهان‌تَر بُوَد
زان که او غَیْبی‌ست، او زان سَر بُوَد

عقلِ اَحْمد از کسی پنهان نَشُد
روحِ وَحْیَش مُدْرَکِ هر جان نَشُد

روحِ وَحْیی را مُناسب‌هاست نیز
دَرنیابَد عقل، کآن آمد عزیز

گَهْ جُنون بیند، گَهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود

چون مُناسب‌هایِ اَفْعالِ خَضِر
عقلِ موسیٰ بود در دیدَش کَدِر

نامُناسب می‌نِمود اَفْعالِ او
پیشِ موسیٰ چون نبودش حالِ او

عقلِ موسی چون شود در غَیْبْ بَند
عقلِ موشی خود کی است ای اَرْجُمند؟

عِلْمِ تَقْلیدی بُوَد بَهرِ فُروخت
چون بِیابَد مُشتریْ خوش بَرفُروخت

مُشتریِّ عِلْمِ تَحْقیقی حَق است
دایما بازارِ او با رونَق است

لب بِبَسْته، مست در بَیْع و شِریٰ
مُشتری بی‌حَد که اَللهُ اشْتَریٰ

دَرسِ آدم را فرشته مُشتری
مَحْرَمِ دَرسَش نه دیو است و پَری

آدم اَنْبِئْهُمْ بِأَسْما دَرس گو
شَرح کُن اسرارِ حَق را مو به مو

آن چُنان کَس را که کوتَهْ‌بین بُوَد
در تَلَوُّن غَرق و بی‌تَمْکین بُوَد

موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جایِ مَعاش

راه‌ها دانَد، ولی در زیرِ خاک
هر طَرَف او خاک را کرده‌ست چاک

نَفْسِ موشی نیست اِلّا لُقْمه‌رَنْد
قَدْرِ حاجَت موش را عقلی دَهَند

زان که بی‌حاجَت خداوندِ عزیز
می‌نَبَخشَد هیچ کَس را هیچ چیز

گَر نبودی حاجَتِ عالَم، زمین
نافَریدی هیچ رَبُّ الْعالَمین

وین زمینِ مُضْطَرِبْ مُحْتاجِ کوه
گَر نبودی، نافَریدی پُر شُکوه

وَرْ نبودی حاجَتِ اَفْلاک هم
هفت گَردون ناوَریدی از عَدَم

آفتاب و ماه و این اِسْتارگان
جُز به حاجَت کِی پَدید آمد عِیان؟

پَس کَمَنْدِ هست‌ها حاجَت بُوَد
قَدْرِ حاجَت مَرد را آلَت دَهَد

پس بِیَفْزا حاجَت ای مُحْتاجْ زود
تا بِجوشَد در کَرَمْ دریایِ جود

این گدایانْ بر رَهْ و هر مُبْتَلا
حاجَتِ خود می‌نِمایَد خَلْق را

کوری و شَلیّ و بیماریّ و دَرد
تا ازین حاجَت بِجُنبَد رَحْمِ مَرد

هیچ گوید نان دَهید ای مَردمان
که مرا مال است و اَنْبار است و خوان؟

چَشمْ نَنْهاده‌ست حَق در کورْموش
زان که حاجَت نیست چَشمَش بَهرِ نوش

می‌تواند زیست بی‌چَشم و بَصَر
فارغ است از چَشمْ او در خاکِ تَر

جُز به دُزدی او بُرون نایَد زِ خاک
تا کُند خالِقْ ازان دُزدیش پاک

بَعد ازان پَر یابَد و مُرغی شود
چون مَلایِکْ جانِبِ گَردون رَوَد

هر زمان در گُلْشَنِ شُکْرِ خدا
او بَرآرَد هَمچو بُلبُل صد نَوا

کِی رَهانَنده مرا از وَصْفِ زشت
ای کُننده دوزخی را تو بهشت

در یکی پیهی نَهی تو روشنی
استخوانی را دَهی سَمْع ای غَنی

چه تَعَلُّق آن مَعانی را به جسم؟
چه تَعَلُّق فَهْمِ اشیا را به اسم؟

لَفْظ چون وَکْر است و مَعنی طایِر است
جسمْ جوی و روحْ آبِ سایِر است

او رَوان است و تو گویی واقِف است
او دَوان است و تو گویی عاکِفْ است

گَر نَبینی سَیرِ آب از چاک‌ها
چیست بر وِیْ نو به نو خاشاک‌ها؟

هست خاشاکِ تو صورت‌هایِ فِکْر
نو به نو دَر می‌رَسَد اَشْکالِ بِکْر

رویِ آب و جویِ فکر اَنْدَر رَوِش
نیست بی‌خاشاکِ مَحْبوب و وَحِش

قِشْرها بر رویِ این آبِ رَوان
از ثِمارِ باغِ غَیْبی شُد دَوان

قِشْرها را مَغز اَنْدَر باغْ جو
زان که آب از باغ می‌آید به جو

گَر نَبینی رفتنِ آبِ حَیات
بِنْگَر اَنْدَر جوی و این سَیْرِ نَبات

آبْ چون اَنْبُه‌تَر آید در گُذَر
زو کُند قِشْرِ صُوَر زوتَر گُذَر

چون به غایَت تیز شُد این جو رَوان
غَم نَپایَد در ضَمیرِ عارفان

چون به غایَت مُمْتَلی بود و شتاب
پس نگُنجید اَنْدَرو اِلّٰا که آب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
گوهر بعدی:بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.