۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷

گل داغی ز عشق او، بیاراید جهانی را
که یک خورشید بس باشد زمین و آسمانی را

خراب طاقتم در عاشقی، کز دل تپیدنها
پیاپی می دهم جام تغافل، سرگرانی را

جهانی را چو مجنون، حسن لیلی کرده صحرایی
بیابان گرد دارد یوسف ما، کاروانی را

به خاطر ره مده ساقی، دم افسردهٔ زاهد
چمن پیرا مکن ای شاخ گل، باد خزانی را

به امّیدی که گاهی گستراند سایه بر خاکم
به خون دل، به بار آوردهام سرو روانی را

تو کز ابر کف، آبی تشنه کامان را نبخشایی
چرا چون باد، دامن می زنی آتش به جانی را؟

حزین را نیست در دل، فکر سامان پر و بالی
قفس پرورده کرد آخر، غمت عرش آشیانی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.