۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۷

در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را

صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را

جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را

زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را

نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟

بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را

سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.