۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۷

الهی به قربان سرگشتگانت
سرم خاک پای خراباتیانت

دل غچه تنگ از لب لاله رنگت
گل، آتش به جان ا ازا رخ ارغوانت

قضا تیغی از غمزهٔ جان شکارت
قدر تیری از ابروی شخ کمانت

جبین جهان بر زمین نیازت
سر سروران خاک سرو روانت

به هم بر زدم بی تو دیر و حرم را
ندانم کجایی که جویم نشانت

ز سرگشتگانت، زمین نقش پایی
فلک گرد واماندهٔ کاروانت

شب قدر باشد دل عاشقان را
سواد سر زلف عنبر فشانت

خروش از نهاد هزاران برآرد
خروشی که خیزد ز زاغ کمانت

اگر باده نبود، بده شعله ساقی
چرا نیست پروای لب تشنگانت؟

به برگ گلی، شادگردان دلم را
منم عندلیب کهن آشیانت

به راز فقیران شب زنده دارت
به سوز وگداز دل عاشقانت

به جان حبیبت، به سرّ خلیلت
به جاه شعیبت، به عز شبانت

به زنّار بندان، به تسبیح خوانان
به آیین رهبان، به دیر مغانت

که بر لب چشانی حزین را به مستی
یکی رشحه از جام دردی کشانت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.