۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۹

حریف عیش جهان بی دماغ می ماند
پیاله می رود از دست و داغ می ماند

چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را
کدام مرد، به کنج فراغ می ماند

ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است
که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند

چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من
که بوی نافه به موی دماغ می ماند

به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی
خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند

چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید
ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند

من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین
خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.