۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۶

کار رسوایی ما حیف به پایان نرسید
نارسا طالع چاکی که به دامان نرسید

دل بر آن شبنم لب تشنه مرا می سوزد
که به سرچشمهٔ خورشید درخشان نرسید

تا به پای علم دار نیاوردش عشق
سر شوریدهٔ منصور به سامان نرسید

شمع بالین من خسته شد آن گاه رخش
کز ضعیفی نگهم تا سر مژگان نرسید

چشم دارم که رسد گریهٔ مستانه به داد
گر به سرمنزل ما سیل بهاران نرسید

دیده دیری ست که در راه غبار در توست
نکهت مصر سفر کرد و به کنعان نرسید

من گرفتم به قفس تن زنم از دوری گل
چون ننالم که فغانم به گلستان نرسید؟

نگه عجز عجب قوّت تقریری داشت
این ستم شد که به آن چشم سخندان نرسید

نفس صبح قیامت علم افراشت حزین
شب افسانهٔ ما خوش که به پایان نرسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.