هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عارفانه، بیانگر درد فراق و عشق نافرجام است. شاعر از جدایی معشوق و رنجهای ناشی از آن میگوید، از جمله سوختن در آتش فراق، بیقراری، حسرت و ناامیدی. همچنین، اشاراتی به مفاهیم عرفانی مانند فنا، اخلاص و وحدت وجود دارد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عمیق عاشقانه و عرفانی است که درک آن به بلوغ فکری و عاطفی نیاز دارد. همچنین، برخی از تصاویر شعری مانند 'دریای خون' و 'تیغ جدایی' ممکن است برای مخاطبان جوان تر سنگین باشد.
شمارهٔ ۴۹۴
کدامین آتشین رخسار گرم خودنمایی شد؟
که اخلاص مغانی ملّتم، در جبهه سایی شد
به چشم از بس خیال آن کف پا نقش می بندم
بیاض دیده روشن سواد من حنایی شد
من شکّر سخن، پرورده ام با شیرهٔ جانش
که سروش مصرع برجستهٔ شیرین ادایی شد
شدم تا سر به صحرا دادهٔ وحشی نگاه او
غبارم سرمهٔ چشم غزالان ختایی شد
سیه روزم که از کف داده ام دامان زلفش را
ز بخت تیرهٔ من کوتهی شد، نارسایی شد
رواجی نقد ما را نیست در بازار حسن او
زر داغم به کف سرمایهٔ حسرت فزایی شد
در الفت میان جسم و جان با گل برآوردم
از آن روزی که دل را با محبّت آشنایی شد
به ذوق وصل موج شور محشر می زند خاکش
به خون غلتیده ای کو، زخمی تیغ جدایی شد
دل از دیرینه غمها برگرفتن نیست کار من
چرا باید عبث بدنام ننگ بی وفایی شد
به کف چون شمع ما را در شب هجران به کار آید
سر انگشتی که در گستاخی برقع گشایی شد
چو دریا شد حباب، از ننگ ناچیزی برون آید
گداز تن، شکست قدر ما را مومیایی شد
نبود اول درین میخانه قدری خرقه پوشان را
شراب آلوده دلقم، آبروی پارسایی شد
به دل، بتخانه های آرزو را کرده ام ویران
که چاک سینهٔ من قبلهٔ حاجت روایی شد
فراموشم مکن گر معنی بیگانه می فهمی
که عمرم صرف تفسیر کتاب آشنایی شد
رگ سنگش ز شوخی موجهٔ دریای خون گردد
به میدانی که مژگان تو در تیغ آزمایی شد
چو نی جز باد نبود در شکنج آستین من
نفس بیهوده صرف نغمه های بی نوایی شد
حزین ازگردش پیمانهٔ چشم سخن سازی
سیه مستانه کلکم بر سر دستان سرایی شد
که اخلاص مغانی ملّتم، در جبهه سایی شد
به چشم از بس خیال آن کف پا نقش می بندم
بیاض دیده روشن سواد من حنایی شد
من شکّر سخن، پرورده ام با شیرهٔ جانش
که سروش مصرع برجستهٔ شیرین ادایی شد
شدم تا سر به صحرا دادهٔ وحشی نگاه او
غبارم سرمهٔ چشم غزالان ختایی شد
سیه روزم که از کف داده ام دامان زلفش را
ز بخت تیرهٔ من کوتهی شد، نارسایی شد
رواجی نقد ما را نیست در بازار حسن او
زر داغم به کف سرمایهٔ حسرت فزایی شد
در الفت میان جسم و جان با گل برآوردم
از آن روزی که دل را با محبّت آشنایی شد
به ذوق وصل موج شور محشر می زند خاکش
به خون غلتیده ای کو، زخمی تیغ جدایی شد
دل از دیرینه غمها برگرفتن نیست کار من
چرا باید عبث بدنام ننگ بی وفایی شد
به کف چون شمع ما را در شب هجران به کار آید
سر انگشتی که در گستاخی برقع گشایی شد
چو دریا شد حباب، از ننگ ناچیزی برون آید
گداز تن، شکست قدر ما را مومیایی شد
نبود اول درین میخانه قدری خرقه پوشان را
شراب آلوده دلقم، آبروی پارسایی شد
به دل، بتخانه های آرزو را کرده ام ویران
که چاک سینهٔ من قبلهٔ حاجت روایی شد
فراموشم مکن گر معنی بیگانه می فهمی
که عمرم صرف تفسیر کتاب آشنایی شد
رگ سنگش ز شوخی موجهٔ دریای خون گردد
به میدانی که مژگان تو در تیغ آزمایی شد
چو نی جز باد نبود در شکنج آستین من
نفس بیهوده صرف نغمه های بی نوایی شد
حزین ازگردش پیمانهٔ چشم سخن سازی
سیه مستانه کلکم بر سر دستان سرایی شد
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.