۱۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۳۷

نمی آید به راه شوخ طنازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم

چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم

توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم

شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم

حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.