۱۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۹۱

بردم به لحد زان رخ افروخته، داغی
حاجت نبود تربت ما را به چراغی

گر خشک لبم، بادهکش ساغر عشقم
دل را به لب، از هرگل داغی ست ایاغی

کیفیت صهباست به جام سخن من
ای باده گساران، برسانید دماغی

راه سر آن چشمه که گم کرد سکندر
ما تا در میخانه رساندیم سراغی

از تربت ما می گذرد یار، سبکبار
ای بارکشان غم دل، لابه و لاغی

شمعی که نه در پرتو رخسار تو سوزد
در دیدهٔ پروانه نماید، پر زاغی

وصل ار نبود، راه خیال تو نبسته ست
باز است به روی دل تنگم، در باغی

داغ دل ما، از نفس گرم شکفته ست
ای لاله، تو افروختهای دامن راغی

پرسی چه ز آتشکدهٔ عشق، حزین را؟
زاهد، تو به راحتکدهٔ کنجِ فراغی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.