۱۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۸

تا شانه خشک دستم، بی زلف یار مانده
کارم زدست رفته ، دستم ز کار مانده

صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیریست
ازکف شراب رفته، در سر خمار مانده

چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟
ایام عیش رفته، شبهای تار مانده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.