۱۰۱ بار خوانده شده

بخش ۱۶ - حکایت

ستم پیشه ای را ببستند سخت
که بیدادگر بود، برگشته بخت

عبور من افتاد از آن رهگذار
که گرگ دژم بود در گیر و دار

مرا دید و نالید برگشته روز
به پوزش گشاد از سر عجز، پوز

همی گفت خواهم که منّت نهی
ز چنگال شیران خلاصم دهی

ز نالیدنش سیل اشکم گشود
که ظالم به سیمای مظلوم بود

خردگفت: انصاف را پاس دار
که زرق است و فن، کار این نابکار

بدوگفتم آهسته، ای لابه گر
دلم را مشوران، مسوزان جگر

خراشد دلم گرچه از زاریت
ولی ترسم از مردم آزاریت

تو آنی که از جور کینت زمین
بنالید پیش جهان آفرین

بسی کرده پیچیده، بر دست و پای
زصد ورطه جستی به حکم خدای

برفتی سبک بر سر کار خویش
نیامد تو را شرم از اطوار خویش

کنم گرگ را گر به رحمت یله
بنالد ز بی رحمی من گله

کرم گر چه خلق الهی بود
تباهی گران را تباهی بود

گر اکنون پشیمانی از کار زشت
کنی گر به محراب، رو از کنشت

گشاید در رحمت کردگار
گناهت بیامرزد آمرزگار

کند آشتی با تو، مشکل گشای
تو چون صلح کردی به خلق خدای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۱۷ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.