۹۴ بار خوانده شده

بخش ۲۶ - حکایت

شبی در نشابور مأوای من
به تقدیر فرمانده ذوالمنن

سرتربت پاک عطار بود
دلم آگه و دیده بیدار بود

مراقب نشستم چو نیمی ز شب
صفا یافت وقتم، صفایی عجب

شنیدم که می گفت آن پیر راه
اگر مرد عشقی، مرادی مخواه

چو این حرف ازو گوهر گوش شد
ز گفتار لب بست و خاموش شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۵ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۲۷ - اشارت به سلوک سبیل عجز و مسکینی و ترک خودی و خودبینی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.