۳۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹

زان خاک که با خون دل آمیخته دارم
کوهی به سر از دست غمت بیخته دارم

ساقی به خُمَم باده بپیمای که دیر است
خُمها زمی غم به قدح ریخته دارم

در پا مفکن خسته دلی را که همه عمر
از سلسلۀ زلف تو آویخته دارم

زنجیری زلف توام اکنون که ز اغیار
زنجیر علایق همه بگسیخته دارم

زان پیش که مردم ز لحد سر بدر آرند
من محشری از شور تو انگیخته دارم

دور از تو پی ریختن خون دل خویش
از آه دوصد خنجر آمیخته دارم

بی مهر رخت شب همه شب اشک روانرا
با خون جگر تا سحر آمیخته دارم

یا رب زکه پرسم که سراغی به من آرد
از آن دل دیوانه که بگریخته دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.