۲۲۱ بار خوانده شده

بخش ۳۱ - ذکر اسیری اهلبیت عصمت و طهارت

بوستان لاله رویان حجیز
شد ز تاراج خزان چون برک ریز

کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله

شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز

برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز

بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم

شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین

خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو

حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش

جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب

بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب

آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور

پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم

دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده

گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ

لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون

غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک

سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین

کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس

بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر

بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش

عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل

آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر

زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول

دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر

ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل

ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام

ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل

ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان

باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر

باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر

باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس

مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر

حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند

گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی

زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه

تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد

دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید

هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان

گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام

غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی

این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب

یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو

این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا

یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من

سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار

کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی

اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی

اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من

چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول

از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام

چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا

سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر

سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر

سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون

سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز

سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین

سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم

سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من

من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب

خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا

چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها

پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول

بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود

این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب

این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا

سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر

سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد

چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند

زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق

روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد

آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار

سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله

کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه

گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من

کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم

صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد

داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند

هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت

راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من

گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم

کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم

کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۰ - ذکر آوردن فضه شیر را بقتلگاه
گوهر بعدی:بخش ۳۲ - کیفیت روز سیم از شهادت موافق حدیث مروی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.