۲۵۰ بار خوانده شده

بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه

چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون

شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز

یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر

هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت

شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر

گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم

گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین

شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش

اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید

صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد

اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر

سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند

شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور

انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه

صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند

شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز

گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف

فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست

سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول

کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا

سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا

از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق

جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا

طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی

اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر

گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن

پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان

گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز

این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش

چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید

بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم

با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد

از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه

خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه

حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی

حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست

عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا

پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید

کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین

شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا

شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار

چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور

چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست

موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد

شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب

شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز

حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد

چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح

چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب

بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل

شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا

گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول

آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید

از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام

زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید

از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول

از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار

بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون

اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار

آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین

هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول

از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم

شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور

قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه

اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر

گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین

شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب

یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر

سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام

من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش

زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال

گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین

قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند

سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود

دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار

خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من

وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان

وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران

دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۹ - عزیمت اهلبیت رسالت از شام بجانب کربلا
گوهر بعدی:بخش ۴۱ - در ختم کتاب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.