۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴

زلف سرکش بین که پروای پریشانیش نیست
می دهد دلها به باد و چین به پیشانیش نیست

گشت زارم ای مسلمانان به فریادم رسید
چشم کافر دل که بوئی از مسلمانیش نیست

عقل رفت ار صبر بر غارت رود نبود شگفت
امن معدوم است در ملکی که سلطانیش نیست

کشتی ابرو خال کشتیبان و گیسو بادبان
دل مسافر حسن دریائی که پایانیش نیست

عشق سلطان قوی دل ناتوانی پس ضعیف
سرگرانیهای او دردی که درمانیش نیست

صد هزاران دل به تاری بسته جولان می دهد
بابلی چشمی که در سحر و فسون ثانیش نیست

سست پیمان است و با اغیار نارد سر وفا
گرچه این هم نیز دور از سست پیمانیش نیست

چونکه جانان می رود ای جان تو هم بربند رخت
بار دوش تن بود جانی که جانانیش نیست

حسن آنسوتر گذشته است از سخندانی تو را
ورنه نیر اعتراضی در سخندانیش نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.