هوش مصنوعی:
این متن شعری از مولوی است که به موضوع عشق الهی و تسلیم در برابر خداوند میپردازد. در این شعر، داستان بلقیس و سلیمان به عنوان نمادی از عشق حقیقی و رهایی از تعلقات دنیوی بیان میشود. بلقیس با عشق به خداوند، از مال و ملک خود چشم میپوشد و همه چیز را در برابر عشق الهی بیارزش میبیند. سلیمان نیز با درک این عشق، به او کمک میکند تا از تعلقات دنیوی رها شود. شعر همچنین به موضوع انکار و بازگشت به حقیقت اشاره میکند و نشان میدهد که چگونه انسان از مرحلهی جماد (بیخبری) به مرحلهی حشر (آگاهی) میرسد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعری و استعارههای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سُلیمان سویِ مُرغانِ سَبا
یک صَفیری کرد بَست آن جُمله را
جُز مگر مُرغی که بُد بیجان و پَر
یا چو ماهی گُنْگ بود از اَصْل کَر
نی غَلَط گفتم که کَر گَر سَر نَهَد
پیشِ وَحْیِ کِبْریا سَمْعَش دَهَد
چون که بِلْقیس از دل و جانْ عَزْم کرد
بر زمانِ رفته هم اَفْسوس خَورْد
تَرکِ مال و مُلْک کرد او آن چُنان
که به تًرکِ نام و نَنْگْ آن عاشقان
آن غُلامان و کَنیزان بِناز
پیشِ چَشمَش هَمچو پوسیده پیاز
باغها و قَصرها و آبِ رود
پیش چَشمْ از عشقْ گُلْخَن مینِمود
عشقْ در هنگامِ اِسْتیلا و خشم
زشت گَردانَد لَطیفان را به چَشم
هر زُمرُّد را نِمایَد گَنْدنا
غَیرتِ عشق این بُوَد معنیِّ لا
لااِلهْ اِلّا هو اینست ای پَناه
که نِمایَد مَهْ تورا دیگِ سیاه
هیچ مال و هیچ مَخْزَن هیچ رَخْت
میدَریغَش نامَد اِلّا جُز که تَخت
پَس سُلَیمان از دِلَش آگاه شُد
کَزْ دلِ او تا دلِ او راه شُد
آن کسی که بانگِ موران بِشْنَوَد
هم فَغانِ سِرِّ دوران بِشْنَوَد
آن کِه گوید رازِ قالَتْ نَمْلَةٌ
هم بِدانَد رازِ این طاقِ کُهُن
دید از دورش که آن تَسْلیم کیش
تَلْخَش آمد فُرقَتِ آن تَختِ خویش
گَر بگویم آن سَبَب گردد دِراز
که چرا بودَش به تَختْ آن عشق و ساز
گَرچه این کِلْکِ قَلَم خود بیحسیست
نیست جِنْسِ کاتب او را مونِسیست
همچُنین هر آلَتِ پیشهوَری
هست بیجانْ مونسِ جانِوَری
این سَبَب را من مُعیَّن گُفتَمی
گَر نبودی چَشمِ فَهْمَت را نَمی
از بزرگی تَخت کَزْ حَد میفُزود
نَقْل کردن تَخت را امکان نَبود
خُرده کاری بود و تَفْریقَش خَطَر
هَمچو اَوْصالِ بَدَن با همدِگر
پَس سُلیمان گفت گر چه فِیالْاَخیر
سرد خواهد شُد بَرو تاج و سَریر
چون زِ وَحْدت جان بُرون آرَد سَری
جِسم را با فَرِّ او نَبْوَد فَری
چون بَرآیَد گوهر از قَعْرِ بِحار
بِنْگَری اَنْدَر کَف و خاشاکْ خوار
سَر بر آرَد آفتابِ با شَرَر
دُمِّ عَقْرب را کِه سازد مُسْتَقَر؟
لیک خود با این همه بر نَقْدِ حال
جُست باید تَختِ او را اِنْتِقال
تا نَگَردد خسته هنگامِ لِقا
کودکانه حاجَتَش گردد رَوا
هست بر ما سَهْل و او را بَسْ عَزیز
تا بُوَد بر خوانِ حورانْ دیو نیز
عِبْرَتِ جانَش شود آن تَختِ ناز
هَمچو دَلْق و چارُقی پیشِ اَیاز
تا بِدانَد در چه بود آن مُبْتَلا
از کجاها دَر رَسید او تا کجا
خاک را و نُطْفه را و مُضْغه را
پیشِ چَشمِ ما هَمیدارد خدا
کَزْ کجا آوَرْدَمَت ای بَدنِیَت
که از آن آیَد هَمی خِفْریقی اَت
تو بر آن عاشق بُدی در دورِ آن
مُنْکِرِ این فَضْل بودی آن زمان
این کَرَم چون دَفْعِ آن اِنْکار توست
که میانِ خاک میکردی نَخُست
حُجَّتِ اِنْکار شُد اِنْشارِ تو
از دَوا بَدْتَر شُد این بیمارِ تو
خاک را تَصویرِ این کار از کجا
نُطْفه را خَصْمیّ و اِنْکار از کجا؟
چون در آن دَمْ بیدل و بیسَر بُدی
فِکْرَت و اِنْکار را مُنْکِر بُدی
از جَمادی چون که اِنْکارَت بِرُست
هم ازین اِنْکار حَشْرَت شُد دُرُست
پَس مِثالِ تو چو آن حَلْقهزَنیست
کَزْ درونَش خواجه گوید خواجه نیست
حَلْقهزَن زین نیست دَریابَد که هست
پَس زِ حَلْقه بَر نَدارد هیچ دَست
پَس هم اِنْکارَت مُبَیَّن میکُند
کَزْ جَماد او حَشْرِ صَد فَن میکُند
چند صَنْعَت رفت ای اِنْکار تا
آب و گِل اِنْکار زاد از هَلْ اَتی
آب وگِل میگفت خود اِنْکار نیست
بانگ میزَد بیخَبَر کِاخْبار نیست
من بگویم شَرِح این از صد طَریق
لیکْ خاطِر لَغْزَد از گفتِ دَقیق
یک صَفیری کرد بَست آن جُمله را
جُز مگر مُرغی که بُد بیجان و پَر
یا چو ماهی گُنْگ بود از اَصْل کَر
نی غَلَط گفتم که کَر گَر سَر نَهَد
پیشِ وَحْیِ کِبْریا سَمْعَش دَهَد
چون که بِلْقیس از دل و جانْ عَزْم کرد
بر زمانِ رفته هم اَفْسوس خَورْد
تَرکِ مال و مُلْک کرد او آن چُنان
که به تًرکِ نام و نَنْگْ آن عاشقان
آن غُلامان و کَنیزان بِناز
پیشِ چَشمَش هَمچو پوسیده پیاز
باغها و قَصرها و آبِ رود
پیش چَشمْ از عشقْ گُلْخَن مینِمود
عشقْ در هنگامِ اِسْتیلا و خشم
زشت گَردانَد لَطیفان را به چَشم
هر زُمرُّد را نِمایَد گَنْدنا
غَیرتِ عشق این بُوَد معنیِّ لا
لااِلهْ اِلّا هو اینست ای پَناه
که نِمایَد مَهْ تورا دیگِ سیاه
هیچ مال و هیچ مَخْزَن هیچ رَخْت
میدَریغَش نامَد اِلّا جُز که تَخت
پَس سُلَیمان از دِلَش آگاه شُد
کَزْ دلِ او تا دلِ او راه شُد
آن کسی که بانگِ موران بِشْنَوَد
هم فَغانِ سِرِّ دوران بِشْنَوَد
آن کِه گوید رازِ قالَتْ نَمْلَةٌ
هم بِدانَد رازِ این طاقِ کُهُن
دید از دورش که آن تَسْلیم کیش
تَلْخَش آمد فُرقَتِ آن تَختِ خویش
گَر بگویم آن سَبَب گردد دِراز
که چرا بودَش به تَختْ آن عشق و ساز
گَرچه این کِلْکِ قَلَم خود بیحسیست
نیست جِنْسِ کاتب او را مونِسیست
همچُنین هر آلَتِ پیشهوَری
هست بیجانْ مونسِ جانِوَری
این سَبَب را من مُعیَّن گُفتَمی
گَر نبودی چَشمِ فَهْمَت را نَمی
از بزرگی تَخت کَزْ حَد میفُزود
نَقْل کردن تَخت را امکان نَبود
خُرده کاری بود و تَفْریقَش خَطَر
هَمچو اَوْصالِ بَدَن با همدِگر
پَس سُلیمان گفت گر چه فِیالْاَخیر
سرد خواهد شُد بَرو تاج و سَریر
چون زِ وَحْدت جان بُرون آرَد سَری
جِسم را با فَرِّ او نَبْوَد فَری
چون بَرآیَد گوهر از قَعْرِ بِحار
بِنْگَری اَنْدَر کَف و خاشاکْ خوار
سَر بر آرَد آفتابِ با شَرَر
دُمِّ عَقْرب را کِه سازد مُسْتَقَر؟
لیک خود با این همه بر نَقْدِ حال
جُست باید تَختِ او را اِنْتِقال
تا نَگَردد خسته هنگامِ لِقا
کودکانه حاجَتَش گردد رَوا
هست بر ما سَهْل و او را بَسْ عَزیز
تا بُوَد بر خوانِ حورانْ دیو نیز
عِبْرَتِ جانَش شود آن تَختِ ناز
هَمچو دَلْق و چارُقی پیشِ اَیاز
تا بِدانَد در چه بود آن مُبْتَلا
از کجاها دَر رَسید او تا کجا
خاک را و نُطْفه را و مُضْغه را
پیشِ چَشمِ ما هَمیدارد خدا
کَزْ کجا آوَرْدَمَت ای بَدنِیَت
که از آن آیَد هَمی خِفْریقی اَت
تو بر آن عاشق بُدی در دورِ آن
مُنْکِرِ این فَضْل بودی آن زمان
این کَرَم چون دَفْعِ آن اِنْکار توست
که میانِ خاک میکردی نَخُست
حُجَّتِ اِنْکار شُد اِنْشارِ تو
از دَوا بَدْتَر شُد این بیمارِ تو
خاک را تَصویرِ این کار از کجا
نُطْفه را خَصْمیّ و اِنْکار از کجا؟
چون در آن دَمْ بیدل و بیسَر بُدی
فِکْرَت و اِنْکار را مُنْکِر بُدی
از جَمادی چون که اِنْکارَت بِرُست
هم ازین اِنْکار حَشْرَت شُد دُرُست
پَس مِثالِ تو چو آن حَلْقهزَنیست
کَزْ درونَش خواجه گوید خواجه نیست
حَلْقهزَن زین نیست دَریابَد که هست
پَس زِ حَلْقه بَر نَدارد هیچ دَست
پَس هم اِنْکارَت مُبَیَّن میکُند
کَزْ جَماد او حَشْرِ صَد فَن میکُند
چند صَنْعَت رفت ای اِنْکار تا
آب و گِل اِنْکار زاد از هَلْ اَتی
آب وگِل میگفت خود اِنْکار نیست
بانگ میزَد بیخَبَر کِاخْبار نیست
من بگویم شَرِح این از صد طَریق
لیکْ خاطِر لَغْزَد از گفتِ دَقیق
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۵ - بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیهالسلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او
گوهر بعدی:بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیهالسلام در احضار تخت بلقیس از سبا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.