۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱

هر دم از یاد تو با چشم جدا گریم و مویم
که بسر وقت تو چشمی است جدا هر سر مویم

اشک رنگین نه بخود میرود از دیده برویم
سجده بر روی بتی دارم و خونست وضویم

بچه سوگند خورم کز تو سر خویش ندارم
بسر موی تو سوگند که سرگشتۀ اویم

نشئه می همه غم زاید و اندوه و ملالت
می فروشان اگر از خاک بسازند سبویم

با حضور تو هر آن بادۀ گلرنگ که خوردم
در فراقت همه خون گشت و بر آمد ز گلویم

کس چه سان صبر تواند ز چنین لعبت سیمین
تو خود انصاف ده آخر نه من از آهن و رویم

گویم آیم شب تاریک سر راه تو گیرم
بو که غافل بدر آئی و نهی پای برویم

!چشم دارم که یک امشب فلک آهسته خرامی
که بصلح آمده از در صنم عربده جویم

چارۀ زخم من ای عشق بتدبیر دگر کن
که من آن ناقۀ مشگین نتوانم که ببویم

گو من آن پایه ندارم که نهی سر بکنارم
بسرم یا نه و پندار که خاک سر کویم

کودکان چشم براهند چه بود آه که چندی
بند بر داردم از پا صنم سلسلۀ مویم

گله از بخل رقیت است در اینمسئله نیرّ
ورنه او خود به نهانی نظری داشت بسویم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.