هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از حافظ، با استفاده از تصاویر طبیعت و اساطیر، به بیان احساسات شاعر درباره عشق، درد، امید و ناامیدی میپردازد. شاعر از عناصری مانند بهار، مرغان، گلها، و باد صبا برای توصیف زیباییهای طبیعت و عشق استفاده میکند. همچنین، از مفاهیم عرفانی مانند سجده، ایمان، و کفر برای بیان رابطه خود با معشوق و خداوند بهره میبرد. در پایان، شاعر از دردها و رنجهای خود سخن میگوید و از خداوند طلب رهایی میکند.
رده سنی:
16+
متن شامل مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از اشارات فلسفی و اساطیری ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
بخش ۵۷ - ایضا فی المدیحه
چه سرودیست که اینمرغ خوش الحان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل/قصیده/قطعه
تعداد ابیات: ۳۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۶ - ایضا
گوهر بعدی:بخش ۵۸ - وله ایضا رحمه الله
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.