۲۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵

با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود
با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود

جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی
آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود

تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم
تا بود در آن دام از این چند بسی بود

جز ناله خیال تو ندید از اثر من
پنداشت ز او از در این خانه کسی بود

در تیر فنا گم شدگان را به خیالت
یا تشنه لبی گوش به بانگ جرسی بود

گرد لب لعل تو دل شاهدی از شوق
چون خال بر آن تنگ شکر یک مگسی بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.