۲۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

جز تحفه جان عاشق درویش ندارد
جانا بستان زو که از این بیش ندارد

بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق
عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد

رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن
هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد

در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم
وان نوش که دیدست که او نیش ندارد

هر تیر که آن ترک سوی شاهدی انداخت
او را سپری غیر جگر پیش ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.