۷۴۵ بار خوانده شده
یک زنی آمد به پیشِ مُرتَضی
گفت شُد بر ناودانْ طِفْلی مرا
گَرْش میخوانَم نمیآید به دست
وَرْهِلَم تَرسَم که اُفْتَد او به پَست
نیست عاقل تا که دَریابَد چون ما
گَر بگویم کَزْ خَطَر سویِ من آ
هم اشارت را نمیداند به دَست
وَرْ بِدانَد نَشْنَود این هم بَداست
بَسْ نِمودم شیر و پِسْتان را بِدو
او هَمی گردانَد از من چَشم و رو
از برایِ حَق شمایید ای مِهان
دَستگیرِ این جهان و آن جهان
زود دَرمان کُن که میلرزَد دِلَم
که به دَرد از میوهٔ دل بِسْکُلَم
گفت طِفْلی را بَرآوَر هم به بام
تا بِبینَد جِنْسِ خود را آن غُلام
سویِ جِنْس آید سَبُک زان ناودان
جِنْس بر جِنْس است عاشقْ جاودان
زن چُنان کرد و چو دید آن طِفْلِ او
جِنْسِ خود خوش خوش بِدو آوَرْد رو
سویِ بام آمد زِ مَتْنِ ناودان
جاذبِ هر جِنْس را هم جِنْس دان
غَژْغَژان آمد به سویِ طِفْلْ طِفْل
وا رَهید او از فُتادن سویِ سِفْل
زان بُوَد جِنْسِ بَشَر پیغامبران
تا به جِنْسیَّت رَهَند از ناودان
پَس بَشَر فرمود خود را مِثْلُکُم
تا به جِنْس آیید و کَم گردید گُم
زان که جِنْسیَّت عَجایب جاذبیست
جاذِبَش جِنْس است هر جا طالِبیست
عیسی و ادْریس بر گَردون شُدند
با مَلایِک چون که همجِنْس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بُلند
جِنْسِ تَن بودند زان زیر آمدند
کافِران هم جِنْس شَیْطان آمده
جانَشانْ شاگردِ شَیْطانان شُده
صد هزاران خویِ بَد آموخته
دیدههایِ عقل و دل بَردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حَسَد
آن حَسَد که گَردنِ اِبْلیس زد
زانْ سگانْ آموخته حِقَد و حَسَد
که نخواهد خَلْق را مُلْک اَبَد
هر کِه را دید او کَمال از چپّ و راست
از حَسَد قولِنْجَش آمد دَرد خاست
زان که هر بَدبَختِ خَرمَنسوخته
مینخواهد شمعِ کَس اَفْروخته
هین کَمالی دَست آور تا تو هم
از کَمالِ دیگران نُفْتی به غَم
از خدا میخواه دَفْعِ این حَسَد
تا خدایَت وا رَهانَد از جَسَد
مَر تورا مشغولییی بَخشَد دَرون
که نَپَردازی از آن سویِ بُرون
جُرعه مِیْ را خدا آن میدَهَد
که بِدو مَست از دو عالَم میرَهَد
خاصیَت بِنْهاده در کَفِّ حَشیش
کو زمانی میرَهانَد از خودیش
خواب را یَزدان بِدان سان میکُند
کَزْ دو عالَم فِکْر را بَر میکَنَد
کرد مَجْنون را زِ عشقِ پوستی
کو بِنَشْناسَد عَدو از دوستی
صد هزاران این چُنین میدارد او
که بر اِدْراکاتِ تو بُگْمارَد او
هست مِیْهایِ شَقاوَت نَفْس را
که زِ رَهْ بیرون بَرَد آن نَحْس را
هست مِیْهایِ سعادتْ عقل را
که بِیابَد مَنْزِلِ بینَقْل را
خیمهٔ گَردون زِ سَرمَستیِّ خویش
بَر کَند زان سو بگیرد راهْ پیش
هین به هَر مَستی دِلا غِرِّه مَشو
هست عیسی مَست حَق خَر مَستِ جو
این چُنین مِیْ را بِجو زین خُنْبها
مَستیاَش نَبْوَد زِ کوتَه دُنْبها
زان که هر معشوق چون خُنْبیست پُر
آن یکی دُرد و دِگَر صافی چو دُر
مِیْشِناسا هین بِچَش با اِحْتیاط
تا مِیْیی یابی مُنَزَّه زِ اخْتِلاط
هر دو مَستی میدَهَندَت لیک این
مَستیاَت آرَد کَشان تا رَبِّ دین
تا رَهی از فکر و وَسواس و حِیَل
بیعِقالْ این عقل در رَقْصُالْجَمَل
اَنْبیا چون جِنْسِ روح اَند و مَلَک
مَر مَلک را جَذْب کردند از فَلَک
بادْ جِنْسِ آتش است و یارِ او
که بُوَد آهنگِ هر دو بر عُلو
چون بِبَندی تو سَرِ کوزهیْ تَهی
در میانِ حوض یا جویی نَهی
تا قیامَت آن فُرو نایَد به پَست
که دِلَش خالیست و در وِیْ باد هست
مَیْلِ بادش چون سویِ بالا بُوَد
ظَرْفِ خود را هم سوی بالا کَشَد
باز آن جانها که جِنْسِ اَنْبیاست
سویِایشانْ کَش کَشان چون سایههاست
زان که عَقلَش غالِب است و بی زِ شَک
عقلْ جِنْس آمد به خِلْقَت با مَلَک
وان هوایِ نَفْسْ غالِب بر عَدو
نَفْسْ جِنْسِ اَسْفَل آمد شُد بِدو
بودِ قِبْطی جِنْس فرعون ذَمیم
بودِ سِبْطی جِنْسِ موسیِّ کَلیم
بود هامانْ جِنْسْ تَر فرعون را
بَرگُزیدَش بُرد بر صَدْرِ سَرا
لاجَرَم از صَدْر تا قَعْرَش کَشید
که زِ جِنْسِ دوزخاَند آن دو پَلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضِدِّ نور
هر دو چون دوزخْ زِ نورِ دلْ نَفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
بَرگُذَر که نورَت آتش را رُبود
بُگْذَر ای مومن که نورَت میکُشَد
آتشَم را چون که دامَن میکَشَد
میرَمَد آن دوزخی از نورْ هم
زان که طَبْعِ دوزخَسْتَش ای صَنَم
دوزخ از مومن گُریزد آن چُنان
که گُریزد مومن از دوزخْ به جان
زان که جِنْسِ نار نَبْوَد نور او
ضِدِّ نار آمد حقیقت نورْجو
در حَدیث آمد که مومن در دُعا
چون اَمان خواهد زِ دوزخ از خدا
دوزخ از وِیْ هم اَمان خواهد به جان
که خدایا دور دارَم از فُلان
جاذبهیْ جِنسیَّت است اکنون بِبین
که تو جِنْسِ کیستی از کُفر و دین
گَر به هامان مایلی هامانییی
وَرْ به موسی مایلی سُبحانییی
وَرْ به هر و مایلی اَنْگیخته
نَفْس و عقلی هر دُوان آمیخته
هر دو در جَنگَند هان و هان بِکوش
تا شود غالِب مَعانی بر نُقوش
در جهانِ جنگْ شادی این بَس است
که بِبینی بر عَدو هر دَم شِکَست
آن سِتیزهرو بسختی عاقِبَت
گفت با هامان برایِ مَشورت
وَعْدههایِ آن کَلیم اللهْ را
گفت و مَحْرَم ساخت آن گُم راه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
گفت شُد بر ناودانْ طِفْلی مرا
گَرْش میخوانَم نمیآید به دست
وَرْهِلَم تَرسَم که اُفْتَد او به پَست
نیست عاقل تا که دَریابَد چون ما
گَر بگویم کَزْ خَطَر سویِ من آ
هم اشارت را نمیداند به دَست
وَرْ بِدانَد نَشْنَود این هم بَداست
بَسْ نِمودم شیر و پِسْتان را بِدو
او هَمی گردانَد از من چَشم و رو
از برایِ حَق شمایید ای مِهان
دَستگیرِ این جهان و آن جهان
زود دَرمان کُن که میلرزَد دِلَم
که به دَرد از میوهٔ دل بِسْکُلَم
گفت طِفْلی را بَرآوَر هم به بام
تا بِبینَد جِنْسِ خود را آن غُلام
سویِ جِنْس آید سَبُک زان ناودان
جِنْس بر جِنْس است عاشقْ جاودان
زن چُنان کرد و چو دید آن طِفْلِ او
جِنْسِ خود خوش خوش بِدو آوَرْد رو
سویِ بام آمد زِ مَتْنِ ناودان
جاذبِ هر جِنْس را هم جِنْس دان
غَژْغَژان آمد به سویِ طِفْلْ طِفْل
وا رَهید او از فُتادن سویِ سِفْل
زان بُوَد جِنْسِ بَشَر پیغامبران
تا به جِنْسیَّت رَهَند از ناودان
پَس بَشَر فرمود خود را مِثْلُکُم
تا به جِنْس آیید و کَم گردید گُم
زان که جِنْسیَّت عَجایب جاذبیست
جاذِبَش جِنْس است هر جا طالِبیست
عیسی و ادْریس بر گَردون شُدند
با مَلایِک چون که همجِنْس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بُلند
جِنْسِ تَن بودند زان زیر آمدند
کافِران هم جِنْس شَیْطان آمده
جانَشانْ شاگردِ شَیْطانان شُده
صد هزاران خویِ بَد آموخته
دیدههایِ عقل و دل بَردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حَسَد
آن حَسَد که گَردنِ اِبْلیس زد
زانْ سگانْ آموخته حِقَد و حَسَد
که نخواهد خَلْق را مُلْک اَبَد
هر کِه را دید او کَمال از چپّ و راست
از حَسَد قولِنْجَش آمد دَرد خاست
زان که هر بَدبَختِ خَرمَنسوخته
مینخواهد شمعِ کَس اَفْروخته
هین کَمالی دَست آور تا تو هم
از کَمالِ دیگران نُفْتی به غَم
از خدا میخواه دَفْعِ این حَسَد
تا خدایَت وا رَهانَد از جَسَد
مَر تورا مشغولییی بَخشَد دَرون
که نَپَردازی از آن سویِ بُرون
جُرعه مِیْ را خدا آن میدَهَد
که بِدو مَست از دو عالَم میرَهَد
خاصیَت بِنْهاده در کَفِّ حَشیش
کو زمانی میرَهانَد از خودیش
خواب را یَزدان بِدان سان میکُند
کَزْ دو عالَم فِکْر را بَر میکَنَد
کرد مَجْنون را زِ عشقِ پوستی
کو بِنَشْناسَد عَدو از دوستی
صد هزاران این چُنین میدارد او
که بر اِدْراکاتِ تو بُگْمارَد او
هست مِیْهایِ شَقاوَت نَفْس را
که زِ رَهْ بیرون بَرَد آن نَحْس را
هست مِیْهایِ سعادتْ عقل را
که بِیابَد مَنْزِلِ بینَقْل را
خیمهٔ گَردون زِ سَرمَستیِّ خویش
بَر کَند زان سو بگیرد راهْ پیش
هین به هَر مَستی دِلا غِرِّه مَشو
هست عیسی مَست حَق خَر مَستِ جو
این چُنین مِیْ را بِجو زین خُنْبها
مَستیاَش نَبْوَد زِ کوتَه دُنْبها
زان که هر معشوق چون خُنْبیست پُر
آن یکی دُرد و دِگَر صافی چو دُر
مِیْشِناسا هین بِچَش با اِحْتیاط
تا مِیْیی یابی مُنَزَّه زِ اخْتِلاط
هر دو مَستی میدَهَندَت لیک این
مَستیاَت آرَد کَشان تا رَبِّ دین
تا رَهی از فکر و وَسواس و حِیَل
بیعِقالْ این عقل در رَقْصُالْجَمَل
اَنْبیا چون جِنْسِ روح اَند و مَلَک
مَر مَلک را جَذْب کردند از فَلَک
بادْ جِنْسِ آتش است و یارِ او
که بُوَد آهنگِ هر دو بر عُلو
چون بِبَندی تو سَرِ کوزهیْ تَهی
در میانِ حوض یا جویی نَهی
تا قیامَت آن فُرو نایَد به پَست
که دِلَش خالیست و در وِیْ باد هست
مَیْلِ بادش چون سویِ بالا بُوَد
ظَرْفِ خود را هم سوی بالا کَشَد
باز آن جانها که جِنْسِ اَنْبیاست
سویِایشانْ کَش کَشان چون سایههاست
زان که عَقلَش غالِب است و بی زِ شَک
عقلْ جِنْس آمد به خِلْقَت با مَلَک
وان هوایِ نَفْسْ غالِب بر عَدو
نَفْسْ جِنْسِ اَسْفَل آمد شُد بِدو
بودِ قِبْطی جِنْس فرعون ذَمیم
بودِ سِبْطی جِنْسِ موسیِّ کَلیم
بود هامانْ جِنْسْ تَر فرعون را
بَرگُزیدَش بُرد بر صَدْرِ سَرا
لاجَرَم از صَدْر تا قَعْرَش کَشید
که زِ جِنْسِ دوزخاَند آن دو پَلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضِدِّ نور
هر دو چون دوزخْ زِ نورِ دلْ نَفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
بَرگُذَر که نورَت آتش را رُبود
بُگْذَر ای مومن که نورَت میکُشَد
آتشَم را چون که دامَن میکَشَد
میرَمَد آن دوزخی از نورْ هم
زان که طَبْعِ دوزخَسْتَش ای صَنَم
دوزخ از مومن گُریزد آن چُنان
که گُریزد مومن از دوزخْ به جان
زان که جِنْسِ نار نَبْوَد نور او
ضِدِّ نار آمد حقیقت نورْجو
در حَدیث آمد که مومن در دُعا
چون اَمان خواهد زِ دوزخ از خدا
دوزخ از وِیْ هم اَمان خواهد به جان
که خدایا دور دارَم از فُلان
جاذبهیْ جِنسیَّت است اکنون بِبین
که تو جِنْسِ کیستی از کُفر و دین
گَر به هامان مایلی هامانییی
وَرْ به موسی مایلی سُبحانییی
وَرْ به هر و مایلی اَنْگیخته
نَفْس و عقلی هر دُوان آمیخته
هر دو در جَنگَند هان و هان بِکوش
تا شود غالِب مَعانی بر نُقوش
در جهانِ جنگْ شادی این بَس است
که بِبینی بر عَدو هر دَم شِکَست
آن سِتیزهرو بسختی عاقِبَت
گفت با هامان برایِ مَشورت
وَعْدههایِ آن کَلیم اللهْ را
گفت و مَحْرَم ساخت آن گُم راه را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۰۳ - قصهٔ باز پادشاه و کمپیر زن
گوهر بعدی:بخش ۱۰۵ - مشورت کردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.