۱۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲

به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را
تو را پروای ما گر هست وگر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست

یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست

اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امّید سحر نیست

همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کامی دگر نیست

دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست

درین میدان سرافرازی کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست

به جز جانان نیاید در دل ما
که خلوتخانه است این رهگذر نیست

رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم
من شوریده دل را خواب و خور نیست

جلال خسته را از در مکن دور
که او را خود جز این در هیچ در نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.