۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴

شوق توام باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی
ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم
زان که مرا بی تو دل از جان گرفت

هر که چنین فرصتی از دست داد
بس که سرانگشت به دندان گرفت

عارض او تا به درآورد خط
خرده بسی بر مه تابان گرفت

خال تو بر لعل لبت دست یافت
مورچه ای ملک سلیمان گرفت

دل طلب کعبه روی تو کرد
حلقه آن زلف پریشان گرفت

ما و می و طرف گلستان که باز
باد صبا راه گلستان گرفت

بی مه رخسار و شب زلف تو
خاطرم از شمع و شبستان گرفت

جان جلال از همه عالم بِرست
وز دو جهان دامن جانان گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.