۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۹

شوخی نگر که آن بت عیّار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند

هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
وز حلقه های زلف نگونسار می کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند

انکار عشق بازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند

دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر
دل رخت می گشاید و جان بار می کند

تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند

جز عقل عاقلان نکند صید چشم مست تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند

آن دل که بود منکر پا بستگان عشق
امروز در کمند تو اقرار می کند

در خورد دوست نیست نثاری جلال را
بیش از سری ندارد و ایثار می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.