۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۰

زلف تو خورشید را در سایه پنهان می کند
روز روشن با شب تاریک یکسان می کند

گل چو می بیند که رویت بوستان افروز شد
قرب یک سال از خجالت ترک بستان می کند

از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق
چون همه روزه رخت با مردم احسان می کند

ز آه من زلف کژت در تاب شد وین نیست راست
گر به هر بادی زما خاطر پریشان می کند

من هم اوّل ترک جان کردم چو دانستم که نیست
عاشقی کار کسی کاندیشه از جان می کند

بر لب لعلت دمیده خطّ سبزت گوییا
خضر مسکن در کنار آب حیوان می کند

تشنگان را جان رسیده بر لب و خضر خطت
آب حیوان دارد و از خلق پنهان می کند

از گریبان تا نمودی چهره هر شب تا به روز
آفتاب از شرم تو سر در گریبان می کند

از گلستان رخت چون یاد می آرد جلال
خار مژگانش جهانی را گلستان می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.