۱۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۹

چون سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید

باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید

هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم و سرشک مروارید

عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید

عالمی در غم لبش مردند
هیچ کس طعم آن شکر نچشید

هر کس از وی حکایتی کردند
کس به کنه کمال او نرسید

هر دلی کز کمند عشق بجَست
تار زلفش به دام عشق کشید

هر که در قید عشق شد محبوس
تا قیامت ز بند او نرهید

همچو من فتنه گشت بر رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید

جانش از درد رسته شد چو جلال
هر که این درد را به جان بخرید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.