۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۳

هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر

آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر

دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر

دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما
عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر

کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی
جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر

ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی
لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر

تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت
طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر

چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال
مست سودای تو باشد وز دو عالم بی خبر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.