۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۰

آن کآتشی اندر دل خلق است ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش

ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش

از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش

زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش

درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش

این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش

آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!

هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش

مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.