۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۲

وقت صبوحی آن شوخ سرکش
از در درآمد با تیر و ترکش

مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش

چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش

تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش

دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش

من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش

برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش

پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟

گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش

شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش

هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش

جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.