۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۳

وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم

چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم

گر کار شمار ریختن خون دل ماست
من خود کمری از پی این کار ببندم

ای باد! غبار سر کویش به من آور
تا مرهم این سینه افگار ببندم

از پای درآورد مرا زلف تو بگذار
تا دست چنان سرکش عیّار ببندم

از دست خیال تو عجب گر به همه عمر
یک شب در این دیده بیدار ببندم

بر چین سر زلف تو گر دست بیابم
از حلقه او مشک به خروار ببندم

بگذار که حلق دل شوریده خود را
در حلقه آن زلف نگونسار ببندم

روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید
این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم

جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ
آن روز که بر عزم عدم بار ببندم

ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم
بگشایم و بر دیده خونبار ببندم

تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی
من هر نفس او را به همین تار ببندم

گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز
کو یار که من دیده ز اغیار ببندم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.