۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۰

بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت درآیی ز درم؟

پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت به سر
بعد ازین تا ز فراق تو چه آید به سرم

گفتم احوال دل خویش نگویم با کس
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم

جان سپر ساخته ام ناوک مژگان ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم

بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آنست که بر خویش گریبان بدرم

سرو گفتم که به بالای تو ماند امروز
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم

دل خود می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم

ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم

تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نیاید به حقیقت دو جهان در نظرم

سخت هجر تو اثر کرد و از آن می ترسم
که در اندوه فراق تو نماند اثرم

به صبوری نتوان کرد مداوای جلال
بِهی ام نیست که هر روز که آید بترم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.