۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۶

ما کرده ایم نامه هستی خویش طی
وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی

تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار
سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟

برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس
تا آفتاب غوطه خورد زیر موج خَوی

آن کآو خراب جرعه دُردی درد تست
دیگر چه حاجت است چنان مست را به مَی

هر دم به سوز و ناله دگرگون کند اگر
رمزی ز راز عشق بگویم به گوش نَی

کو دل درین میانه که سلطان عشق تو
یک لحظه بانگ بر من بیدل زند که هَی

در طبع خود جلال خیال تو نقش کرد
تا جز خیال تو نبود در خیال وی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.