۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۳

هر کجا بشکفد گلستانی
نبود بی هزار دستانی

دل سوزانم از خم زلفت
همچو شمعی ست در شبستانی

خال عنبر بر آن کناره روی
همچو زاغی ست در گلستانی

در سرم تا هوای زلف تو خاست
نیست ما را سری و سامانی

بوالعجب حالتی که می ورزد
عشق آشفته پریشانی

من به وصل تو کی رسم، لیکن
تا بود جهد می کنم جانی

بر لب دجله کی توان دانست
حالت تشنه در بیابانی ؟

هر نصیبی رسد به درویشی
چون کریمی بگسترد خوانی

آخر ای ابر رحمت ایزد
بر سر ما ببار بارانی

هست شعر جلال سحر، ولی
نیست اندر جهان سخندانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.