هوش مصنوعی: این شعر عاشقانه و عرفانی از جلال سحر، احساسات شاعر را نسبت به معشوق و عشق آشفته‌اش بیان می‌کند. شاعر از زلف معشوق، خال عنبرین او و دل سوخته‌اش سخن می‌گوید و از بی‌قراری و اشتیاق خود برای وصال می‌نالد. در پایان، او به رحمت الهی امید بسته و از بی‌کسی خود در این راه می‌گوید.
رده سنی: 16+ محتوا شامل مضامین عاشقانه و عرفانی است که ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر پیچیده باشد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند عشق آشفته و دل‌سوختگی نیاز به درک عمیق‌تری از احساسات انسانی دارد.

شمارهٔ ۲۷۳

هر کجا بشکفد گلستانی
نبود بی هزار دستانی

دل سوزانم از خم زلفت
همچو شمعی ست در شبستانی

خال عنبر بر آن کناره روی
همچو زاغی ست در گلستانی

در سرم تا هوای زلف تو خاست
نیست ما را سری و سامانی

بوالعجب حالتی که می ورزد
عشق آشفته پریشانی

من به وصل تو کی رسم، لیکن
تا بود جهد می کنم جانی

بر لب دجله کی توان دانست
حالت تشنه در بیابانی ؟

هر نصیبی رسد به درویشی
چون کریمی بگسترد خوانی

آخر ای ابر رحمت ایزد
بر سر ما ببار بارانی

هست شعر جلال سحر، ولی
نیست اندر جهان سخندانی
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.