۲۴۱ بار خوانده شده
چند روزی شد که حیرانم نمیدانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمیدانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بیخود دمبهدم
چاک میگردد گریبانم نمیدانم چرا
گشتهام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمیدانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمیگردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمیدانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمیدانم چرا
نه همآوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمیدانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
مینماید دیر قربانم نمیدانم چرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
رفت بیرون از بدن جانم نمیدانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بیخود دمبهدم
چاک میگردد گریبانم نمیدانم چرا
گشتهام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمیدانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمیگردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمیدانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمیدانم چرا
نه همآوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمیدانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
مینماید دیر قربانم نمیدانم چرا
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.