۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است

تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده‌ای
گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است

عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است
تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است

یک دل مجروح با چندین غم او چون کند
میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است

کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود
گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است

چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند
من که دائم شیشه‌ام در راه سنگ افتاده است

از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست
حیف کاین آیینه بی‌حاصل به زنگ افتاده است

تا قیامت زنده در گور است مانند نگین
هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است

کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد
می‌توان دانست در قید فرنگ افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.