۱۹۵ بار خوانده شده
گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق
شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق
از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من
میشوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق
کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب
شد دلم پرنور از نور جهانآرای عشق
آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد
نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق
در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر
از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق
پشت پای نیستی بر هر دو عالم میزند
عشقورزی را که باشد تاب استغنای عشق
کی توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام
تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق
آنچه من دیدم از آن قصاب میترسم که باز
شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق
از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من
میشوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق
کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب
شد دلم پرنور از نور جهانآرای عشق
آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد
نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق
در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر
از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق
پشت پای نیستی بر هر دو عالم میزند
عشقورزی را که باشد تاب استغنای عشق
کی توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام
تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق
آنچه من دیدم از آن قصاب میترسم که باز
شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.