۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۹

کجاست دیده که رو سوی یار خویش کنم
علاج درد دل بی‌قرار خویش کنم

ز خاک کوی بتان بو غم نمی‌آید
مگر همان به سر خود غبار خویش کنم

چو کرم پیله به خود در تنم شب هجران
به حالتی که غمش را حصار خویش کنم

به ابر جمله کریمان نظر فکنده و من
نگه به چشم تر اشگبار خویش کنم

به هجر اگر کشیم دل نمی‌کند باور
دروغ وصل تو تا کی به کار خویش کنم

خط غلامی او خطّ سرنوشت من است
همین بس است که لوح مزار خویش کنم

هزار حیف که در این چمن رسید خزان
امان نداد که فکر بهار خویش کنم

طمع به هیچ ندارم در این جهان قصاب
سوای جان که فدای نگار خویش کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.