۱۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام

آنشاخ گل که سبز بود در خزان یکیست
افشانده غنچۀ گل سرخ از دهان یکیست

آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون ز لعل لب او روان یکیست

آن لعل دُرفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا سودۀ الماس، جان، یکیست

آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکیست

آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکیست

آنخضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکیست

آن نقطۀ بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائرۀ کن فکان یکیست

آن جوهر کرم که چه سودا بسوده کرد
هرگز نداشت چشم بسود و زیان یکیست

چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکیست
طوبی مثال گلشن آل عبا بود
ریحانۀ رسول خدا مجتبی بود

هرگز کسی دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد

خاتم اگر ز دست سلیمان بباد رفت
اندر شکنجۀ ستم اهرمن نشد

نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجۀ غم بنیاد کن نشد

یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماند
لیکن غریب و بی همه کس در وطن نشد

شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولی
خونابۀ دل و جگرش در لگن نشد

پروین نثار ماهرخی کانچه شد بر او
پروانه را ز شمع دل انجمن نشد

حقا که هیچ طائری از آشیان قدس
چون او اسیر پنجۀ زاغ و زغن نشد

جز غم نصیب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شکرشکن نشد

دشنام دشمن آنچه که با آن جگر نمود
از زهر بی مضایقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهای دلش را دوا نبود

هرگز دلی ز غم چه دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت

هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت

چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت

از هر خسی چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلی ز گلشن آل عبا نسوخت

جز آن یگانه گوهر توحید را کسی
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت

هرگز برادری به عزای برادری
در روزگار، چو نشه گلگون قبا نسوخت

باور مکن دلی که چه قاسم بناله شد
زان نالۀ پر از شرر وا أبا نسوخت

آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت

تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبنده ای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی
افروخت شعلۀ غم جان سوز مجتبی

شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت

عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟

حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت

گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت، گرچه دل از سنگ خاره داشت

آندم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت

چون در رسید خنجر برّان به ران او
یکباره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت

روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بسکه آه سینه شکافش شراره داشت

آنکس که بود رابطۀ حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت

تنها نشد ز سودۀ الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابۀ غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچۀ گل از دهن شاخ لاله ریخت

شاهی که بود گوشه نشینی شعار او
محنت قرین او شد و غم بود یار او

آن کو دمید صبح ازل از جبین او
شد تیره تر ز شام ابد روزگار او

محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود
روح الامین چه بندۀ فرمانگزار او

موسی اگر بطور غمش می زدی قدم
بیخود شدی ز آه دل شعله بار او

یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید
میشد دوباره چرخ چهارم چه دار او

آن سرو سبزپوش چه گل سرخروی شد
آری ز بسکه خون جگر شد نگار او

روی حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشک دیده و دل جویبار او

طوبی نثار آنقد و قامت که بعد مرگ
از چار سو خدنک سه پر شد نثار او

پروردۀ کبار پیمبر بد از نخست
محروم شد در آخر کار از کنار او
آن سروری که صاحب بیت الحرام بود
بیت الحرام بهر چه بروی حرام بود!

ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر
کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر

قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر

ای در سریر عشق، سلیمان روزگار
از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر

از پستی زمانه و بیداد دهر شد
دیوی فراز منبر و روح الامین بزیر

میر حجاز پای سریر امیر شام!
ای کاش سرنگون شدی آن میر و آن سریر

الحاد گشته مرکز توحید را مدار
شد کفر محض حلقۀ اسلام را مدیر

دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب
ای لعل دُر فشان تو دلجوی و دلپذیر

یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون
یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر

ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چیست تو را کرده دستگیر؟
تا شد همای سدره نشین در کمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم

ای روح عقل اقدم و ریحانۀ نبی
کز خون دل ز غصه دوران لبالبی

ای شاه دادگر که ز بیداد روزگار
روزی نیارمیده نیاسوده ای شبی

از دوستان ملامت بیحد شنیده ای
تنها ندیده ای الم از دست اجنبی

چون عنصر لطیف تو با خصم بد منش
هرگز ندید کس قمر برج عقربی

ز هر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسکه تلخکامی و بیتاب و پر تبی

از ساقی ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولی مقربی

آری بلا بمرتبۀ قرب اولیا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربی

گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبی

نشنیده ام نشانۀ تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی
ای مفتقر بنال چه قمری در این عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲ - فی رثاء ابی محمد المجتبی علیه السلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.