۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۵

خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
به از شهد است از دست بتان زهر

عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامی کمترین مهر

ز آشوب رخت ای یار سرمست
نمی بینم دلی فارغ در این شهر

ز دنیا رخت می بایست بستن
نشاید زندگی با فتنۀ دهر

غمت در باطن است اما خموشم
دریغا کاین خموشی بشکند ظهر

ز دریای دلم چون خون زند موج
به پیوندد سرشک دیده چون نهر

ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام
دعاگوی توام فی السرّ و الجهر

مگو شد مفتقر بی بهره از دوست
غمش دارم که باشد بهترین بهر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.