۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۰

تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم

نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم

رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم

راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم

کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم

نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم

بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم

مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.