۲۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳

درد عشقت دامن جانم گرفت
بار دیگر غم گریبانم گرفت

در هوایش بس که میگریم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت

دیده ام زلف پریشانی از آن
خاطر از عیش پریشانم گرفت

دشمن بد کیش گر تیرم زند
ترک ترک خویش نتوانم گرفت

بی رخ آن یوسف عیسی نفس
دل ز کنج بیت احزانم گرفت

مشتری ماهرو قدر مرا
زان نمیداند که ارزانم گرفت

جز بآب دیده ننشیند حسین
آتشی کاندر دل و جانم گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.