۲۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵

ای باد صبحدم گذری کن بکوی دوست
وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست

رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست

گر دست حادثات ز پایم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوی دوست

قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا
بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست

دشمن بگفتگوی من افتاده است و من
آن نیستم که ترک کنم گفتگوی دوست

صد بار مردم از غم و بازم حیات داد
همچون مسیح باد سحرگه ببوی دوست

این دولتم بس است که غایب نمیشود
یکدم ز پیش دیده من نقش روی دوست

یارب بود که بار دگر چشم تیره ام
روشن شود ز پرتو روی نکوی دوست

دانی که کحل چشم حسین شکسته چیست
گردی که باد صبح رساند ز کوی دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.