۲۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷

این چه داغی است که از هجر تو بر جان من است
وین چه سوزیست که بر سینه ی بریان من است

حال دل از شکن طره ی خود پرس که او
مو به مو واقف احوال پریشان من است

با چنین دیده غم دل نتوانم پوشید
زانکه غماز دلم دیده ی گریان من است

همچو مجنون به جنون شهره ی شهری شده ام
تا سر زلف خوشت سلسله جنبان من است

بی توام ترک تماشای گلستان نبود
هر کجا چون تو گلی او ز گلستان من است

آسمان گو بنشان شمع شب افروز فلک
ماه رخساره تو شمع شبستان من است

از زر و سیم رخ و اشک توانگر گشتم
تا که گنج غم تو بر دل ویران من است

زان لب همچو نگین و دهن چون خاتم
ملک آفاق چو جمشید به فرمان من است

سالها لاف زدم کان فلانم لیکن
از کرم هیچ نگفتی که حسین آن من است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.