۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۷

چون تیره گشت روزم بی آن چراغ محفل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل

بی روی نازنینان از جان چسود ای جان
بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل

سازم بداغ دردش زانروی می نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل

کام دلم زمانه از دست برد بیرون
یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل

آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان
از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل

سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله
جان هزار زیرک عقل هزار عاقل

گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود
ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.