۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۱

من آن آشفته ی مستم که آن ساعت که برخیزم
ز سوز جان پر آتش قیامت ها برانگیزم

خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم

بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم

اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم
برهنه رو به تیغ آرم به جان خویش بستیزم

اگر آن عیسی جان را گذار افتد به خاک من
ز انفاس مسیحائی چو گرد از خاک برخیزم

خیال دوست در خلوت چو با جانم بیاویزد
مرا دیگر نمی شاید که با هر کس بیامیزم

من این نار حسینی را فرو کشتن نمی یارم
اگر چه هر نفس مشکی ز اشک دیده می ریزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.