۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹

ز روی لطف اگر ای مه شبی آئی بمهمانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم

غباری کز سر کویت نسیم صبحدم آرد
بخاک پای تو کان را درون دیده بنشانم

بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
ولیکن دیده از رویت گرفتن باز نتوانم

چو من از عشق تو داغی چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتی هرگز بگلشنهای رضوانم

ترا خون ریختن زیبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شاید که من مشتاق جانانم

حدیث جنت و دوزخ کنند ارباب دین و دل
چو من حیران جانانم نه این دانم نه آن دانم

چو عید اکبر از وصلت حسین بینوا یابد
زهی دولت اگر سازی به تیغ عشق قربانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.