۲۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۱

نبودم یکنفس طاقت که چشم از یار بربندم
کنون در خواب اگر بینم خیال دوست خورسندم

بجانت ای دلارامم که تا غایب شدم از تو
بدل مشتاق دیدارم بجانت آرزومندم

شدم صید و همی گفتم که بر بندی بفتراکم
بناگه از جدائیها جدا شد بند از بندم

اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردی نشستن نیز نپسندم

در ایام فراق تو ز غیرت دوختم دیده
نپنداری که دور از تو نظر بر غیرت افکندم

بخاک پای تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردی ز خوارزم و سمرقندم

چو من دیوانه عشقم نخواهد داشتن سودی
اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم

مرا گفتی حسین از من که دل برکندی و رفتی
نکندم دل ز تو جانا ولیکن جان بسی کندم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.