۲۰۴ بار خوانده شده

بخش ۳۴ - رفتن رام در منزل سرسکه بر بتک زاهد و دیدن اندر را در آنجا و رفتن زاهد به عالم بالا

بهر جا کش سراغ عابدی یافت
برای دیدنش مشتاق بشتافت

بدین آیین در آمد با سمنبر
به منزلگاه سربتک رکیسر

جوانی خوش لقا با روی ساده
معلق در هوا دید ایستاده

چو خور می تافت بر پیشانیش نور
به گردش حلقه کرده لشکر حور

به دست هر یکی زان ماه سیما
ز اسباب شهنشاهی مهیا

به حیرت ماند ازو رام و برادر
که غائب شد ز چشم آن روح پیکر

به پیش عابد آمد خاک بوسید
ز شخص غائب از وی حال پرسید

که بود آن مرد روحانی سر و شکل
ملک آیین نورانی سر و شکل

به چشم دل رخش بود آشنا رو
جوابش داد زاهد کان ملک خو

شه روحانیان خود اندر بوده ست
به میعاد ملاقاتت نموده ست

دریغ آمد ترا دیدن بدین حال
که خواهد دیدنت در عز و اقبال

چو عزم عالم بالا به جان بود
مرا در ره رفیق مهربان بود

ولیکن چون تو مهمان عزیزی
سفر دور است از صاحب تمیزی

بود مهمان پرستی فرض آداب
خردمندی ز من این نکته دریا ب

ز عابد بعد از آن رام جهانگرد
ز بهر بودن خود جا طلب کرد

جوابش داد زاهد تا دو ساعت
تو باش اینجا که تا من بعد طاعت

بسوزانم در آتش بی کم و بیش
به عزم عالمِ علوی تن خویش

چو بار تن فرو ریزد ز جانم
سبکروحی کند مرغِ روانم

برآید زین قفس جانِ غم اندیش
رود بر آشیانِ اصلی خویش

چو خاکستر بمانَد من نمانم
به آب گنگ، در کن استخوانم

ستیچن نام دیگر عابدی هست
برو آنجا که بر فرقت نهد دست

سخن گفت و به معبد آتش افروخت
فسون خواند و بخور هوم هم س وخت

ز آتش نوجوان گشت و برآمد
جوان چه بلکه جان گشت و بر آمد

نه چون آتش پرستان قبله گه ساخت
که چون پروانه خود را در وی انداخت

دعای رام کرده بر هوا رفت
سبک پرواز چون مرغ دعا رفت

چو فارغبال شد رام از وصیت
به دیگر عابدانش افتاد صحبت

در آن معبد هزاران عابدان بیش
به روحانی و نورانی ز جان بیش

یکی غلطان چو گل بر بستر خار
ز تیغ عشق صد جا سینه افگار

یکی را چون بنفشه سر به زانو
یکی چون بید مجنون کرده گیسو

یکی خود را فروتن کرده چون گل
نمازی دیگری معکوس چون دل

یکی جز یاد حق حرفی نخوانده
ز ذکر اره بر خود اره رانده

یکی از روزه گشته لاغر و زار
پس از سالی به یک جو کرده افطار

به ذکر حق یکی چون ح قه ذاکر
یکی بر درد وغم چون عشق شاکر

یکی دیده زیان خویشتن سود
به خوردن همچو خانه قانع دود

یکی چون دل ز بند خویش جسته
زخود بینی یکی چون دیده رسته

یکی را زآتشِ دل سینه در تاب
نخوردی همچو تیغ تیز جز آب

یکی خود را لبالب دید چون نور
که زو در خامشی صد طبل منصور

یکی بر تن ز آتش زنده کرده
سمندر را ز خود شرمنده کرده

به حیرت ماند رام از طاعت شان
هزاران آفرین بر همت شان

ز رام آن عابدان چون گل شکُفتند
به لطفش التجا آورده گفتند

که کرده داد بخش داد خواهان
نگهبان رعایا پادشاهان

اگر در شهر و دشت و کوه و غاریم
نه آخر در پناه شهریاریم

فزون زین طاعت شه نیست معلوم
که از ظالم ستاند داد مظلوم؟

ز دیوان عمرها آزار دیدیم
بسی محنت ز جورشان کشیدیم

نمانده طاقت آن جور اک نون
جگرها داغ گشت و دیده ها خون

به جانها بیش ازین مپسند آزار
طفیل خویش ازان فتنه نگهدار

بسی خونابه های دل فشاندند
دم دیگر دران معبد نماندند

ز چشم بد به کوه و نیل رفتند
چو مور از رهگذارِ پیل رفتند

ضرورت رام را شد همعنانی
که از دیوان نماند پاسبانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۳ - رفتن رام از چترکوت به صحرای اتره زاهد و دیدن سیتا زن او را و فرود آمدن حله ها از عالم بالا برای سیتا به دعای زن زاهد
گوهر بعدی:بخش ۳۵ - خلاصی یافتن اهلیا زن گوتم که به دعای شوهر سنگ شده بود از قدم مبارک رام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.